چند روز پیش که درپارک قدم میزدم اتفاقی با یک جوان همسن و سال خودم برخورد کردم چهرش ناامید کننده به نظر میرسید راحت میشد فهمید که
چند روز پیش که درپارک قدم میزدم اتفاقی با یک جوان همسن و سال خودم برخورد کردم چهرش ناامید کننده به نظر میرسید راحت میشد فهمید که میخواد حرف بزنه و خودشو خالی کنه .ازبرخورد من فهمید که میتونه حرف بزنه و سریع شروع به حرف زدن کرد میدونی خسته شدم دیگه دوس ندارم ب کسی اعتماد کنم من شکستم کاش میمیردم .با اشاره من
هردو روی نیمکت پارک نشستیم عاشق دختر داییم بودم اونم عاشق من بود یک روز نمیشد ازهم بی خبر باشیم به خاطر اینکه اونو ازدست ندم کاری که زهرا دوس داشت رو انجام میدادم دوسال پیش گفت باید برم سربازی رفتم اومدم تو یک کارگاه شروع بکار کردم .تمام حقوق من دست زهرا بود البته به اسرار خودم زهرا اینکارو کرد که بتونم برای عروسی پس انداز داشته باشم منم با جون و دل کار میکردم مبلغ ده ملیون تومن زهرا پس انداز کرده بود یک ماه پیش پسر داییم تماس گرفت که منو ببینه هروقت که با من کارو یا حرفی میخواستن بزنن تماس که میگرفتن میگفتن مثلا عصر بیا خونه ولی پسر داییم اون روز ازم خواست بیرون ببینمش همدیگرو دیدیم حس کردم ی چیزیش هست از جیب پیرهنش دفترچه دراورد بیرون دفترچه پس انداز بانک بود.گفت که زهرا بهش گفته که اینو به شما بدم ی جور دلم لرزید و تپش قلبم تندتر و مثل اینکه دارن میکوبن صدای تپش و ی جوری که داشت از سینه ام میزد بیرون حس میکردم ..............ادامه دارد .